جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳ - 28th June 2024

فریدون توللی

فـريدون تـولـلي در سال 1298 در شيراز به دنـيا آمد. پس از پايان دورهً آموزش هاي دبـستاني و دبـيرستاني در اين شهـر، وارد دانـشگـاه تـهـران شد و در سال 1320 در رشته باستان شناسي دانـشکـدهً ادبـيات اين دانـشگـاه فارغ التـحصيل گـرديد.  سپس به کار باستان شناسي روي آورد و تا مرداد 1332 چندي رئيس ادارهً باستان شناسي استان فارس بود. تـوللي، پس از شهـريور 1320 وارد فـعالـيت هاي سياسي شد و در راستاي اين فعـاليت ها، به نوشتـن مقالات سياسي و سياسي طنـزآميزي تحـت نام " التـفاصيل" پـرداخت.  توللي پس از اينکه التهـابات جامعـه فرونشست از فـعاليتهاي سياسي دست شست و در کـتابخانهً دانشگـاه پـهـلوي شيراز به کار مشغـول شد. 

تـوللي بر اثر آشـنايي با نيما در شعـر به شيوهً جديد گـرايش يافت و به يکي از پـيشروان آن تـبديل شد. دفـترهاي شعـر " رهـا "  و " نافه" او محـصول هـمين دوران است.  وي بعـدها در مرز ميان شيوهً نو و کـهـن متوقـف ماند و به مخالـفت با فرم آزاد نيمايي پـرداخت و سرانجام به انـتـشار " پـويه " که مجموعه اي از غـزل و قـصيده به شيوهً  قـديم است، پا در راه بازگـشت نهـاد. 

توللي با زبان فرانسه آشنايي داشت و اشعـاري از شاعـران فرانسه زبان را به فارسي برگـردانده است.  وي در سال 1364 از دنـيا رفت. 

 

دفـترهاي شعـر :  

رهـا  -  شيراز 1329
نافـه  -  شيراز 1339
پـويه  -  کانون تربـيت شيراز 1345
بازگـشت  -  نويد شيراز 1369
شگـرف  -  جاويدان 1370

" .... بي مايگي و ناتواني اين کهـن سرايان - که بـيرون از دايرهً خصايص محيطي گـشتگـان، به تـقـليد آنان پـرداخته و مثـلا بدون آشنايي نيزديک و محسوس با عرفان و پـيمودن مراحل مخـتـلفهً آن، صرفا براي " نمکـين ساختن شعـر! " دم از اصطلاحات صوفـيانه مي زنند - چـنان آشکار است که هـر جويـندهً منصفي از مقايسهً دقـيق غـزليات اساتـيد به اشعـار اين گـروه - که اکـثراً با مضامين مشترکي ساخـته شده است - به حقـيقت اين نکـته پي خواهـد برد. عـلت اين اخـتلاف عظيم چـيست؟ آيا نه اين است که هـر دو غـزل با مخـتصر تـفاوتي شـبيه يکـديگـر بوده، اوزان، قافـيه ها، مفاهـيم، تـشبـيـهـات، استعـارات، کـلمات و خلاصه کـليهً اجزاء شعـري هـر دو هـمانند اخـتيار گـرديده ست؟

عـلت اين جاست که شاعر کهـن سراي امروز، بر خلاف آن گـويندهً کهـن - که در اثـر شرايط خاصهً زمان خويش، دور از چشم شيخ و شحـنه به گوشه ميخانه پـناه جسته و با دلي بـيمناک از کـف مغ بچـگـان ساغر گـرفته و در امواج دل انگـيز چـنگ و ناي بر پايـکوبي سروقدان چشم دوخـته و سرانجام حاصل اين زندگي را با اصطلاحات و الفاظ متـداول آن عـهـد به صورت ابـياتي عصري که قسمت مهـمي از مايلات کشور را ميگـساري آشکار مردم آن به گـردن گرفته است، مي خواهـد با ترس از محـتسب موهـوم، به ميخانه رفته و از کـنج مطعبهً پندار از زبان پـير مي فروش - که اکـنون جهـود آزمند يا ارمني فرومايه اي جايگـزين وي گـشته است - اسرار سينه سوز عشق و حقـيقت را به شيوهً گـذشتگـان فاش سازد.  ر

اين است که براي احضار کـلماتي که ارواح خود را از دست داده و از حضور در اين عصر باز مانده اند به ناچار در چلهً رياضت مي نشيند و هـمچون فراشان ديوان که گـريـبان مقـصري را به چـنگ آورند، خواه ناخواه، اين اجساد بي روح را از دهـليزهاي سرد قرون عـبور داده، بي جان و خاموش، به دخـمهً تاريک غـزل مي کشاند و آن وقت متوقع است که با اين مرده کشي ادبي، شنونده را، مولوي وار، به جوش آورده و يا خواجه سانش از بادهً عشق و محـبت سيراب نمايد. 

کـيفـيت تجمع کـلمات در اشعـار اين مقـلدان چـنان است که جـمعـي بي گـناه به زندان ستمگـري گـرفتار آمده، مغـموم و مهـموم، پشت به هـم کرده، خاموش و دردمند به رهايي خويش انديشـند.  حال آنکه وضع هـمين الفاظ، در اشعـار اساتـيد عاليقـدري همچون سعـدي و حافظ و نظامي و ديگـران - که زادهً شرايط خاصهً زمان ايشان است - به تجمع افراد خانواده اي مهـربان مي ماند که در جـشني باشکوه، دستهـا به هـم داده، خـندان و خشنود شاديهـا کـنند.  

شعـر توللي عـمدتا شعـري عاشقانه، رمانـتيک و احساساتي است : با تصاوير، واژه ها و ترکيب هاي فريـبندهً خوشاهـنگ، که با بـيان شاعـرانهً احساسات فردي، بـيش از هـر چـيز از کامجويي هاي جسماني سخن مي گـويد. و توفـيق وي در شاعـري، به سبب هـمين شعـرهاست.  با اين هـمه، نبايد از ياد برد که توللي در سرودن شعـر عاشقانه به شيوه نو، روزگـاري پـيشرو و نظريه پرداز بوده است و در اين زمينه سهـم بزرگـي دارد. منظور اين است که ويژگـي هاي ياد شدهً شعـري او نـيز حتا بازگـشت وي به شيوهً کهـن سرايي، به هـيچ رو از ارزش کار وي، در زمان خود، نمي کاهـد. 

 

مريم

در نيمه هاي شامگهـان، آن زمان که ماه
زرد و شکـسته، مي دمد از طرف خاوران
استاده در سياهي شب، مريم سپـيد
آرام و سرگـردان
او مانده تا که از پس دندانه هاي کوه
مهـتاب سرزند، کشد از چهـره شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشويد تن لطيف
در نور ماهـتاب
بستان به خواب رفـته و مي دزدد آشکار
دست نسيم عـطر هـر آن گـل که خرم است
شب خفـته در خموشي و شب زنده دار شب
چشمان مريم است
مهـتاب، کم کمک ز پس شاخه هاي بـيد
دزدانه مي کشد سر و مي افکـند نگـاه
جوياي مريم است و هـمي جويدش به چشم
در آن شب سياه
دامن کشان ز پـرتو مهـتاب، تـيرگـي
رو مي نهـد به سايهً اشجار دوردست
شب دلکـش است و پـرتو نمناک ماهـتاب
خواب آور است و مست
اندر سکوت خرم و گـوياي بوستان
مه موج مي زند چو پـرندي  به جويـبار
مي خواند آن دقـيقه که مريم به شـستـشو است
مرغـي ز شاخسار

افزوده شده توسط :reza2

مشاهده شده توسط 44 نفر
۹ اسفند ۱۴۰۰
0
0

تعداد دفعه به اشتراک گذاشته

0
0
0
0