جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳ - 28th June 2024

کانت و آزادی

روسو روزى گفته بود: آنچه خشم ما را برمى انگيزد ماهيت چيزها نيست، بدخواهى است. اين گفته احتمالاً در مورد اكثر افراد بشر صدق مى كند. اما در سده هجدهم بعضى از آلمانى ها بودند كه اين حكم آشكارا در موردشان صادق نبود. آنان نه صرفاً از بدخواهى اشخاص، بلكه از ماهيت چيزها به خشم مى آمدند. يكى از ايشان ايمانوئل كانت بود.

كانت از رمانتيسم بيزار بود. از افراط و وهم پردازى _ يا به اصطلاح خودش Schwaermerei [= شور و شيفتگى] - به هر شكل و از مبالغه و عرفان و ابهام و آشفتگى به هر صورت، تنفر داشت. مانند هامان و هردر كه هر دو را مى شناخت، در محيط متقدسان بار آمده بود. هامان را عارفى رقت انگيز و پريشان انديش مى دانست و نوشته هاى هردر را به جهت كلى گويى هاى بى حساب بدون شاهد و دليل و امواج پهناور خيال پردازى هايى كه، به نظر وى، توهين به عقل بود، دوست نمى داشت.

كانت ستاينده و دوستدار علوم بود. ذهنى دقيق و به غايت روشن داشت، نوشته هايش غامض ولى به ندرت نادقيق بود. خود، دانشمندى برجسته (در كيهان شناسى) بود، به اصول علمى شايد عميق تر از هر اصل ديگرى اعتقاد مى ورزيد و وظيفه خويش را در زندگى شرح و بيان منطق علمى و روش علمى مى دانست. از هر آنچه به هر لحاظ آميخته به غليان شور و شعف يا آشفته فكرى بود نفرت داشت.

منطق و دقت و صلابت را دوست مى داشت. كسانى را كه به اين صفات اشكال وارد مى كردند، سست مغز و كاهل مى شمرد. مى گفت منطق و دقت و صلابت راى ورزش هاى دشوار ذهن آدمى اند و آنان كه اين ورزش ها را بيش از حد دشوار مى بينند، عادت به اشكال تراشى هايى از نوع ديگر دارند. در بسيارى از اين گفته ها بدون شك حق با او بود. ولى اگر وى را به هر لحاظ پدر رمانتيسم مى دانيم، نه در مقام يكى از منتقدان علوم و نه البته يكى از دانشمندان، بلكه مشخصاً به جهت فلسفه اخلاق اوست.

كانت عملاً مست ايده آزادى انسان بود. تربيت او در محيط متقدسان به قسمى دلمشغولى شديد به حيات باطنى و اخلاقى آدمى انجاميده بود، نه به خلوت دل و راز و نيازهاى پرشور با خويشتن مانند هامان و ديگران. يكى از قضايايى كه وى به آن اعتقاد راسخ داشت اين بود كه هر انسانى، از حيث انسان بودن، از طرفى آگاه به تمايلات و خواسته ها و اشتياق هايى است كه از بيرون او را به سوى خود مى كشند و بخشى از سرشت عاطفى يا حسى يا تجربى وى ا ند و از طرف ديگر آگاهى دارد از مفهوم تكليف و تعهد به انجام آنچه بحق و درست است كه غالباً با لذت خواهى و گرايش ها تعارض پيدا مى كند. شايد او مى بايست اين كلام معروف شافتس برى را شاهد بياورد كه در اعتراض به اين نظر كه آدمى محكوم و مقيد به عوامل بيرونى است، در اوايل سده هجدهم گفته بود انسان "ببرى محكم زنجير شده" يا "ميمونى تاديب شده با تازيانه" نيست _ يعنى ببرى كه زنجير او ترس از مجازات است، يا ميمونى تحت تاثير شلاق پاداش خواهى يا ترس از كيفر.

انسان آزاد است، از آزادى جبلى و فطرى بهره مى برد و اين آزادى، به عقيده شافتس برى، اين امتياز را به ما مى دهد كه خود و از آن خويش باشيم. اين كلام البته در شافتس برى سخنى فرعى و اتفاقى بود و چندان ربطى به بقيه فلسفه او نداشت. اما در كانت به اصلى محورى و مشغله اى دائمى بدل شد. به اعتقاد وى، آدمى تنها به اين دليل آدمى است كه انتخاب مى كند. تفاوت انسان با بقيه طبيعت _ اعم از جماد و نبات و حيوان _ در اين است كه چيزهاى ديگر محكوم به قانون عليت اند و دقيقاً از نوعى چارچوب از پيش تعيين شده علت و معلول تبعيت مى كنند، اما انسان آزاد است كه آنچه را مى خواهد برگزيند. اين خواست يا اراده همان چيزى است كه آدميان را از اشياى ديگر در طبيعت ممتاز مى كند. اراده است كه آدميان را قادر مى سازد خير يا شر، حق يا ناحق را انتخاب كنند. هيچ شايستگى يا امتيازى به انتخاب آنچه بحق و درست است تعلق نمى گيرد مگر امكان انتخاب ناحق و نادرست نيز وجود داشته باشد. مخلوقاتى كه به حكم هرگونه علت موجبه تا ابد محكوم به انتخاب چيزى باشند كه خوب و راست و زيبا است، نمى توانند مدعى هيچ گونه امتيازى به دليل اين كار شوند، زيرا نتيجه هر قدر هم شريف و والا باشد عمل خود به خود صورت گرفته است. بنابراين، كانت چنين مى ا نگاشت كه كل مفهوم شايستگى اخلاقى، كل مفهوم استحقاق اخلاقى، كل مفهوم نتيجه شده از اين امر واقع كه ما ستايش يا نكوهش مى كنيم و بر اين عقيده ايم كه بايد آدميان را چون اين گونه يا آن گونه عمل كرده اند تحسين يا تقبيح كرد، همه بر اين پيش فرض استوار است كه انسان قادر است آزادانه انتخاب كند. به اين جهت، يكى از چيزهايى كه او _ لااقل در سياست _ از آن به شدت نفرت داشت پدرمآبى بود.

دو سد يا مانع عمده همه عمر فكر كانت را مشغول مى كرد: يكى مانع انسانى و ديگرى مانع ناشى از چيزها. با مانع انسانى به حد كافى آشنايى داريم. در مقاله اى كوتاه زير عنوان "پاسخى به اين پرسش كه روشنگرى چيست؟"، كانت مقرر مى دارد كه روشنگرى چيزى نيست مگر توانايى انسان ها كه خود [راه] زندگى خويش را تعيين كنند و افسار خود را از كف ديگران رها سازند و به بلوغ يا پختگى برسند و خود معين دارند كه، خوب يا بد، چه كنند، بى آنكه زياد به مراجع، به انواع و اقسام معلمان، به دولت، به والدين، به دايه ها، به سنت و به هيچ قسم ارزش هاى مستقرى متكى گردند كه بعد بار مسئوليت اخلاقى مستقيماً بر دوش آنها نهاده شود. هر كس مسئول اعمال خويش است. اگر كسى از مسئوليت شانه خالى كند، يا اگر هنوز به حدى از بلوغ نرسيده باشد كه آن را به فعل درآورد، به همان ميزان وحشى است نه متمدن _ يا هنوز كودك است. تمدن يعنى بلوغ و بلوغ يعنى تعيين سرنوشت خويش _ يعنى اينكه مقصد و سرنوشت كسى را ملاحظات عقلى تعيين كنند، نه اينكه فلان چيز _ و به ويژه فلان شخص _ كه عنانش به دستمان نيست ما را به اين سو و آن سو بكشاند. كانت مى گويد (و در اينجا انديشه او متوجه فردريك كبير [پادشاه پروس] است، هر چند براى يك استاد دانشگاه در كونيگسبرگ تصريح به اين امر مسلما ً دور از احتياط بود) <حكومتى پدرمآبانه> مبتنى بر خيرانديشى فرمانروايى كه با اتباع خويش مانند كودكان رشدنيافته رفتار كند... بزرگ ترين استبدادى است كه بتوان تصور كرد و هر گونه آزادى را نابود مى كند. و در جاى ديگر مى نويسد: <انسانى كه وابسته به ديگرى باشد، به هيچ روى از آن پس انسان نيست، مقام خويش را از دست داده و چيزى نيست به جز مايملك انسانى ديگر.>

بنابراين، كانت در فلسفه اخلاق به ويژه عليه هرگونه سلطه يك انسان بر ديگرى تعصب مى ورزد. او به واقع پدر اين انديشه است كه استثمار يا بهره كشى، شر و آفت است. تصور نمى كنم تا پيش از اواخر قرن هجدهم، به ويژه تا قبل از كانت، بتوانيد چيز زيادى در اين باره پيدا كنيد كه بهره كشى، شر و بلا است. پرسشى كه مطرح مى شود در واقع اين است كه چرا بايد استفاده كسى از ديگرى براى مقاصد خويش به جاى مقاصد خود او، كارى چنين وحشتناك تلقى شود؟ شايد رذيلت هايى بدتر وجود داشته باشند؟ شايد بى رحمى و سنگدلى بدتر باشد؛ شايد، بر طبق اعتقاد در عصر روشنگرى، نادانى يا تنبلى يا چيزهايى از آن قبيل بدتر باشند. اما نه در نظر كانت. هرگونه استفاده از ديگران به جهت مقاصدى كه از ايشان نيست و از خود شخص است، به نظر كانت نوعى خفت و خوارى است كه كسى بر ديگرى تحميل كند، نوعى ناقص و عليل كردن هولناك ديگران است، نوعى سلب آن چيزى از ايشان است _ يعنى آزادى تعيين سرنوشت _ كه مايه امتياز آنان به عنوان انسان است. به اين جهت است كه كانت چنين موعظه اى پرشور مى كند بر ضد بهره كشى و خوارداشت و انسانيت زدايى و هر چيزى كه بعدها ابزار كار همه نويسندگان ليبرال و سوسياليست در قرن نوزدهم و بيستم شد _ يعنى كل مفهوم استخفاف و شى انگارى و زندگى ماشينى و بيگانگى انسان ها با يكديگر و با هدف هاى صحيح خود، و استفاده از آدميان همچون اشيا يا مانند مواد خام براى تحميل اراده بر آنان، و عموماً انسان ها را به چشم موجوداتى نگريستن كه بتوان به آنها زور گفت يا برخلاف خواستشان سرنوشتشان را تعيين كرد يا آموزششان داد. زشت و ديوسيرانه دانستن اين امور، و اين كه اخلاقاً اين بدترين رفتار ممكن يك انسان با انسانى ديگر است، همه از تبليغات شورانگيز كانت سرچشمه مى گيرد. البته اينها را در آثار نويسندگان پيش از كانت، به ويژه نويسندگان مسيحى، نيز مى توان يافت؛ ولى او بود كه اين موضوع را به عرصه امور اين جهانى يا سكولار آورد و به سكه رايج اروپا تبديل كرد.

اين انديشه اى به واقع محورى است. چرا كانت چنين احساسى داشت؟ زيرا تصور مى كرد ارزش، چيزى است كه خود آدميان آن را توليد مى كنند. فكر اصلى اين است كه اگر انسان ها در اعمالشان به چيزى خارج از خودشان و خارج از كنترلشان وابسته باشند، و به عبارت ديگر، منشاء رفتارشان نه در درونشان بلكه در چيز ديگرى باشد، ديگر نمى توان آنان را مسئول دانست؛ و اگر مسئول نباشند، موجوداتى كاملاً اخلاقى نخواهند بود؛ و اگر موجوداتى اخلاقى نباشند، فرق هايى كه مى گذاريم بين حق و ناحق، آزاد و ناآزاد، تكليف و لذت توهماتى بيش نيستند _ و كانت حاضر به مواجهه با اين امر نبود و آن را انكار مى كرد. يكى از داده هاى اصلى و اساسى آگاهى انسان _ يا لااقل همان قدر اصلى و اساسى مانند ديدن ميزها و صندلى ها و درخت ها و اشيا در ظرف مكان، يا نوعى ادراك حسى ساير اشيا در طبيعت _ به عقيده او اين بود كه ما مى دانيم بعضى كارها را مى توانيم بكنيم يا از آنها سرباز بزنيم.

اين يكى از داده هاى بنيادى است. و اگر چنين است، پس ارزش ها- يعنى هدف ها يا غاياتى كه آدميان براى رسيدن به آنها تلاش مى كنند- ممكن نيست بيرون از ما، خواه در طبيعت و خواه در خداوند، باشند، زيرا اگر خارج از ما بودند، و اگر شدت و ضعف آنها تعيين كننده اعمال ما بود، برده آنها مى شديم- البته نوعى بردگى فوق العاده والا، ولى به هر حال بردگى. بنابراين، برده وار نبودن و آزاد بودن به معناى آزادانه متعهد شدن به ارزش هاى اخلاقى است. مى توانيد به فلان ارزش متعهد بشويد يا نشويد؛ ولى آزادى در همين تعهد است نه در جايگاه عقلى يا غيرعقلى خود ارزش؛ در اين واقعيت است كه به آن ارزش متعهد مى شويد يا نمى شويد، مى توانيد اما ضرورى نيست متعهد شويد. آنچه بدان متعهد مى شويد مسئله اى ديگر است كه ممكن است به وسايل عقلى آشكارشدنى باشد؛ اما فقط تعهد است كه آن را به ارزش تبديل مى كند. به عبارت ديگر، اين كه بگوييم كارى خوب يا بد است يا حق يا ناحق، در واقع مساوى است با گفتن اينكه براى انسان ها بعضى كار هاى تعهد آور وجود دارد- يعنى آنچه بعدها رفتار Engage يا متعهد يا رفتار مخالف بى تفاوتى ناميده شد.

كانت هم مقصودش همين است وقتى كه مى گويد انسان غايت فى نفسه است. چه چيز ديگرى ممكن است غايت باشد؟ آدميان گزينشگر اعمالند. وقتى كسى را فدا مى كنيد، بايد او را فداى چيزى بالاتر از خودش كنيد. اما هيچ چيزبالاتر از آن چيزى نيست كه بايد بالاترين ارزش اخلاقى شمرده شود. منتها اينكه چيزى را ارزش عالى بخوانيم به معناى اين است كه بگوييم كسى حاضر است به خاطر آن زنده بماند يا بميرد، زيرا اگر كسى نباشد كه به خاطر آن زنده بماند يا بميرد، ديگر آنى به معناى يكى از ارزش هاى اخلاقى وجود نخواهد داشت. آنچه ارزش را ارزش مى كند، انتخابى است كه انسان ها مى كنند، نه صفتى ذاتى در خود آن بيرون از ما (يا لااقل در مورد تكليف و هدف هاى بالاتر و فراتر از خواست ها و گرايش ها چنين است). ارزش ها ستارگانى در آسمان اخلاق نيستند؛ درونى اند؛ چيز هايى هستند كه انسان ها آزادانه تصميم مى گيرند به خاطر آنها زندگى كنند، بجنگند، بميرند. اين بنياد موعظه كانت است. او استدلال هاى فراوان در اين زمينه نمى كند؛ مطلب را صرفاً به عنوان حقيقتى بديهى بيان مى كند در قالب انواع مختلف گزاره ها كه هر يك كمابيش تكرار ديگرى است.

ولى، به عقيده كانت، بسى شوم تر و نامبارك تر از ايجاد مانع در راه آدميان، از برده كردن انسان ها، از ارعاب و فريفتن آنان، از آسيب رساندنشان به يكديگر، كابوس موجبيت [على]، يعنى بردگى در دست طبيعت است. حاصل سخن او اين است كه اگر آنچه بى گمان درباره طبيعت بى جان صدق مى كند، يعنى قانون عليت، در مورد همه جنبه هاى زندگى آدمى نيز صادق بود، آنگاه واقعاً هيچ گونه اخلاق وجود نمى داشت، زيرا در آن صورت آدميان يكسره در قيد عوامل خارجى قرار مى گرفتند و گرچه ممكن بود خود را فريب دهند و خيال كنند كه آزادند، اما به واقع وجوب عليت بر آنان حكومت مى كرد. به عبارت ديگر، در نظر كانت، موجبيت على، به خصوص موجبيت مكانيكى، با هرگونه آزادى و هرگونه اخلاق منافات دارد و، از اين رو بايد كذب باشد. غرض او از موجبيت على، هر نوع عليت عوامل خارجى است، اعم از عوامل مادى- يعنى فيزيكى يا شيميايى- كه در قرن هجدهم از آنها سخن مى رفت، با شور و هيجاناتى كه براى انسان مقاومت ناپذير تلقى شوند. اگر بگوييد فلان شور و هيجان قوى تر از من بود، دست خودم نبود، تسليم شدم، فشار به من آمد، ناتوان بودم، بر من غلبه كرد، در واقع اعتراف مى كنيد به نوعى بيچارگى و بردگى.

در نزد كانت، هرگز لازم نيست چنين باشد. مسئله آزادى اراده يا اختيار يكى از چيستان هاى ديرينه و از اختراعات رواقيان است و از آن زمان تاكنون مخيله و ذهن انسان را آزار داده است.

كانت آن را نوعى تنگناى كابوس وار مى دانست. راه حل رسمى اى كه به وى ارائه شد اين بود كه گرچه انتخاب ما البته همان است كه هست (و كسى منكر نيست كه از ميان چيز ها يكى را انتخاب مى كنيم)، ولى چيز هايى كه بايد از ميانشان دست به گزينش بزنيم و خود اين كه احتمالاً چنين انتخابى مى كنيم، تعيين شده يا موجب به وجوب علّى است. به عبارت ديگر، وقتى شقوق مختلفى وجود دارند، گرچه البته ممكن است دست به اين كار بزنيم يا آن كار، اما خود اينكه در وضعى قرار گرفته ايم كه اينها تنها شقوق اند و، از آن بالاتر، اين كه تعيين شده كه اراده يا خواست ما در اين جهت باشد، همه به اين معنا است كه آنچه را اراده مى كنيم انجام مى دهيم، ولى اراده ما آزادى نيست. كانت اين راه حل را ترفند حقارت بار و بى ارزشى خواند كه گمان نمى رود كسى را بفريبد. بنابراين، او همه گريزراه هاى ممكن را بست- يعنى همه راه هاى رسمى اى كه فيلسوفان ديگر از ترس اين تنگنا ارائه داده بودند. اين مشكل البته براى كانت مشكلى بخصوص حاد بود، ولى از آن زمان تاكنون نيز برانديشه- و در واقع تا حدى بركردار- اروپائيان چيره بوده است.

اين مشكل نه تنها مشغله فكرى دائمى فيلسوفان و مورخان در سده نوزدهم بود، بلكه هنوز در اين قرن هم هست. مشكلى است كه امروز با حدتى خاص به صورت هاى گوناگون بروز كرده است، مثلاً به شكل استدلال هاى مورخان در برابر يكديگر درباره نقش نسبى افراد در تاريخ و نقش تاريخى نيروهاى غيرفردى عظيم اجتماعى يا اقتصادى يا روانى. همين مشكل به صورت انواع مختلف نظريه هاى سياسى پديد آمده است. يك طرف كسانى اند كه عقيده دارند انسان ها محكوم به وضع و موقع خاصشان در فلان ساختار مانند ساختار طبقاتى اند، و در طرف ديگر آنان كه معتقدند چنين موجبيتى وجود ندارد، يا به هر حال تماماً تعيين كننده نيست. همين مشكل در علم حقوق نيز ظهور مى كند به شكل اختلاف نظر ميان كسانى كه تصور مى كنند بزهكارى نوعى بيمارى است و بايد به راه هاى پزشكى درمان شود زيرا چيزى نيست كه بزهكار در قبال آن مسئول باشد و آنان كه معتقدند بزهكار مى تواند انتخاب كند كه دست به چه كارى بزند و بنابراين، درمان وى با استفاده از معالجات پزشكى اهانت به كرامت انسانى فطرى اوست.

كانت نيز مسلماً بر اين نظر بود و به مكافات يا كيفر اعتقاد داشت (كه امروزه عقيده اى واپسگرايانه انگاشته مى شود و شايد واقعاً هم چنين باشد)، زيرا به تصور او، هر انسانى ترجيح مى دهد به زندان برود تا به بيمارستان، و اگر كسى دست به كارى بزند و نكوهش شود (ولو نكوهش شديد يا حتى مجازات) چون مى توانست از آن كار خوددارى كند، فرض بر اين قرار مى گيرد كه او انسانى است برخوردار از قدرت انتخاب (هرچند در اين انتخاب راه بد را برگزيده است) نه اين كه موجودى است اسير نيروهايى خارج از كنترل خويش، مانند ضمير ناخودآگاه يا محيط يا رفتار گذشته والدين يا هزار عامل ديگرى از قبيل نادانى يا بيمارى جسمى كه توان عمل به هر شيوه ديگرى را از او سلب كرده است. كانت معتقد بود كه شق اخير اهانتى عميق تر به آن شخص است زيرا در اين صورت با او همچون حيوان يا شى رفتار مى شود نه مانند انسان.

كانت در اين نكته احساس پرشور دارد و من مى خواهم مزه كامل آراى او را به شما بچشانم. مثلاً در نظر او، سخاوت يكى از صفات رذيله است، زيرا در نهايت نوعى منت گذارى و بنده نوازى و ارباب منشى است. مآلاً بخشش از "دارا" به "ندار" است. اگر عدل بر دنيا حكمفرمايى مى كرد، نيازى به سخاوت نبود. ترحم، به نظر كانت، صفتى نفرت انگيز است. مى گويد ترجيح مى دهم مرا ناديده بگيرند، به من توهين كنند، با من بدرفتارى كنند تا اين كه مورد ترحم قرار بگيرم، زيرا لازمه ترحم نوعى برترى مترحم به شخص مورد ترحم است و كانت مطلقاً منكر اين برترى است. آدميان همگى برابرند و همه مى توانند راه و سرنوشت خويش را تعيين كنند و اگر كسى به ديگرى ترحم كند، او را به مرتبه حيوان يا شى يا به هر حال به مرتبه چيزى قابل ترحم و رقت انگيز تنزل داده است و اين به نظر كانت هولناك ترين توهين به كرامت آدمى و اخلاق انسانى است.

افزوده شده توسط :reza2

مشاهده شده توسط 57 نفر
۶ اسفند ۱۴۰۰
0
0

تعداد دفعه به اشتراک گذاشته

0
0
0
0